درجستجوی خویش

ساخت وبلاگ

اَه لعنتی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه، چقدر حسرت این رو دارم که یه شب توی بغلت بخوابم. چقدر حسرت اینو دارم که یه بار که کنارت هستم با من باشی فقط با من. اینقدر از من فرار نکنی، اینقدر از من فاصله نگیری، هر چی میگذره تو بیشتر فاصله می گیری و من این نخواستن های تو رو می فهمم. اما حس من تموم نمیشه. نمی دونم این حس احمقانه از کجا میاد. اوایل فکر می کردم علتش تنهایی های اینجاست. توی ده روز گذشته، شانس آشنا شدن با هیچ آدمی رو از دست ندادم. واسه اینکه بغضم رو کم کنم، واسه اینکه این فشاری که هست رو بردارم. با سه نفر دیت کردم. ظاهرا خیلی خوب بودن، بهتر از تو، اما فهمیدم اون اندازه به طور احمقانه تو رو دوست دارم که نمی تونم با این آدمها معاشرت کنم. اونموقع فهمیدم علتش چیزی فراتر از تنهایی های اینجاست. کاش می شد

"زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببرم
و دستِ آشنایی ام را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنم
و رد شوم از کنار این سلام خانمان سوز"

کاش این شوخی احمقانه را با من شروع نمی کردی.

 

 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 207 تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1393 ساعت: 19:44

من نیمه گمشده ام رو پیدا کردم، یه آقای مستخدمی هست توی دانشگاه. چهره مهربون و دوست داشتنی. هر روز که من رو می بینه می پرسه سَ وَ، منم جواب میدهم سَ وَ. چند روز پیش که اصلا سَ وَ نبودم، دیدمش و سوال و جواب همیشگی رد و بدل شد، اما اون ایستاد و دوباره تکرار کرد سَ وَ ؟ او کُم سی  کَم سَ؟ من خندیدم گفتم کَم سی کَم سَ.  

امروز دیدمش باز همون سوال وهمون جواب. اما اینبار خندید و گفت امروز باید بگی "سَ وَ بییَن". از کجا فهمید صبح که چشام رو باز کردم گفتم گور بابای همه چیزهای مزخرف.

چقدر با آدمهای امروزی فرق داره این آدم. چقدر حواسش به حالِ دیگران هست. خیلی دوسش دارم.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 220 تاريخ : 21 آذر 1393 ساعت: 4:52

یه جایی توی وجودم زخمی شده، درد داره. ساکت نمیشه. چند روزی میشه. هر کاری کردم برای ساکت کردنش، گریه ، آبجو، رقص ... . بی فایده بوده تا حالا.

 تنهایی های اینجا مجبورم کرد با آدمهایی معاشرت کنم که از جنس من نیستند، خیلی از لحظه ها، وقتی داشتند داستانی تعریف می کردند یا به چیزی می خندیدند، این فکر از سرم می گذشت که چقدر بودن ما کنار هم بی ربط است. اما اون فکر رو در جا خفه می کردم. به خودم نهیب می زدم همه چیز خیلی خوبه، کافیه یه چیزهایی رو نادیده بگیری. سخت نگیر. الان می فهمم این یکی از بزرگترین اشتباهات آدم توی غربت است. ادامه دادن ادامه دادن ادامه دادن به رابطه هایی که رابطه نیستند، فقط یک دست آویزن برای غرق نشدن توی تنهایی. این دست آویزها یه روزی تو رو زخمی می کنند اونم بدجور، که دردش رو خیلی سخت می تونی آروم کنی.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 197 تاريخ : 19 آذر 1393 ساعت: 17:59

دلم رُمَنس می خواد. یکی باشه که نمی بینمش دلم براش تنگ شه، که می بینمش قلبم بزنه. یکی باشه که توی بغلش یادم بره همه چی رو. یکی باشه که کشفش کنم، که لمسش کنم، که بالا و پایین هاش رو بفهمم. که خوشحالش کنم، که خوشحالم کنه.

خیلی وقت میشه که این حس رو نداشتم. 820 روز. توی این 820 روز آدمهای زیادی از کنارم گذشتند، گاهی اینقدر در خود فرو رفته بودم که ندیدمشون. گاهی با اصرار دوستام نگاهی گذرا کردم، گاهی گپی هم زدیم، اما هر بار در انتها گفتم از آشنایی با شما خوشحال شدم و تمام. توی این 820 روز چند تن از دوستان با استدلالهای چوبین و غیر چوبین سعی داشتن من رو قانع کنند، دلِ من رُمَنس می خواد ولی خودم نمی فهمم، که بی نتیجه بود.

حالا بعدِ مدتها، دلم رُمَنس می خواد. این روزها آدمی رو دیدم که این حس رو در من بیدار کرده. آدمی که خودش نمیدونه چی میخواد و شاید اونقدر در خود فرو رفته هست که من رو خیلی نمی بینه. اما حس شیرینی رو در من زنده کرده. دوست دارم خوشحالش کنم و خوشحال ببینمش اما نمی دونم چه طوری! 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 224 تاريخ : شنبه 22 آذر 1393 ساعت: 5:13